

" />
Normal
0
false
false
false
MicrosoftInternetExplorer4
انجا که بر پیکره
بی ارایه راستی بی رحمانه تازیانه میزنند و وجود منحوس دروغ را چون صنمی مقدس میپرستند.
انجا که اسمان
تارش را جایی برای پرواز نیست و مرغان بی اشیان پرواز را از یاد برده اندوانسانها
حقیقت را.
انجا که عشق
ومحبت را فقط در بازار سیاه ریا میتوان یافت.
و انجا که از صدا
جز پژواکی بی سر انجام چیزی نمیماند وامید نقطه کورتمام زندگی های به ظاهر روشن
است جایی برای حضور نخواهد بود.
باید رفت.تا بر
تن تازیانه نخورده و تا پرواز از یاد نرفته.
باید رفت. باید
رفت میدانم اما میترسم از اینده. از نگاههای امیدواری که نا امیدشان می کنم و از
دستهای پرمهری که بسوی من دراز شده اند و
اما من..........
باید بروم. در یک
دوباره اغازی سرد ارام ارام قدم بر جاده ای خواهم گذاشت که در کودکی بارها از ان
به اسمان رفته بودم. باز خواهم گشت.
سفری در حجم
زمان.
باد این کولی اوازه خوان همیشه در سفر نیز مرا
میخواند.
باد میخواند شاخه
ها میرقصند لحظه ها خاموشند. جسمها هم در خواب سایه ها بیدارند.
باد مرا میخواند.
هم سفر خواهم شد تا بیاموزم.
بیاموزم چگونه
میتوان درختان تنومند را چون عروسکهای
خیمه شب بازی رقصاند و سایه ها این فرزندان
ناخلف نور را در پس پرده ها کشت.
و اما تو ای
همزاد همسفر از ازل تا ابد با من. ای جغد پیر اشیان گزیده سالها در ویرانه های من
تو را نیز دوست دارم چونان
کودکی که بازیچه اش را می پرستد.
خواهم رفت و
گذشته هم را به یادگار باقی خواهم گذاشت و می دانم قصه من نیز همانند دیگران و در میان قصه دیگران گم خواهد شد.
من نیز به همین دل را خوش ساخته
ام.............