هواي سينه ام ابريست

آسمان چشمانم باراني

در دلم راه ها به دو راهي رسيده اند

دلم ديگر هيچ نمي خواهد

دگر پنجره نميخواهم

نور را نمي خواهم

من امشب هيچ آشنايي را، نمي خواهم

من از لحظه شماري ها

من از اعداد بي زارم

از 2 ، 2 تا ها

از اين جمع مدام و از پيش منها

من از انشا

من از زيبا سخن گفتن

بي زارم ، بي زارم ، بي زارم

به هستي قسم

به آب و هوا

خاك و آتش قسم

كه اي خاكيان ماكياني صفت

زجهل فزاينده تان

دل افسرده و دگر خسته ام

از اين خيمه شب بازي سايه ها

از اين نقش آفرينان عاشق نما

از اين جمع هاي تهي تر زپوچ

از آن ابلهان عاقل نما

كنون دل شكسته ،  دگر ، خسته ام

.....


by: lihak